النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

کار جدید النا خانم

مامان قربونت بشه که خیلی شیطون تر شدی! چند روزر پیش میخواستم ببرمت ددر و حاضرت کردم.اما دم در یادم افتاد که کلید ندارم.تا زنگ بزنم به بابا سعید و بپرسم که کی میرسه خونه تو کلی گریه کردی! چون فکر کردی دیگه نمیبرمت ددر! اینم عکسی که قبل از بیرون رفتن ازت انداختم.     اینم همون نی نی است که بدنیا اومدی خاله مهتاب با کالسکه اش از آلمان برات خریده بود.تو خیلی دوستش داری و همه جا با خودت میبری. حتی بعضی وقتا یهو تو خونه دنبالش میگردی و وقتی پیداش میکنی کلی ذوق میکنی. اما نمیدونم چرا بعضی وقتا دعواش هم میکنی!! جدیدا" دوست داری یه جایی برای نشستن پیدا کنی! اینم جای جدیدت     اینم یه ادای جدیدت! میگیم...
30 تير 1390

تولد دایی محمد

مامان قربونت بشم که خدا رو شکر بهتر شدی.هنوزم سرفه میکنی و تا صبح خوب نمیخوابی اما تو دختر قوی مامانی و میدونم که با جو جو ها مبارزه میکنی. دیروز بابا سعید بردت حموم.تو خونه ی مانی اینا.کلی با هم بازی کردین و من هم پشت در وایساده بودم. حوله ی نو هم مبارک عزیز مامان.برات یه حوله تنی از C & A خریدم.برات بزرگه اما بهتر.حالا حالا ها میتونی ازش استفاده کنی. مانی سشوار رو پیدا نکرد و همون جوری موهات خشک شد.خیلی موهات خوشگل شده عسل مامان. من عاشقتم. قربون اون دایی گفتنت که خوشگل دایی میگی. ظهری با هم 3 ساعت خوابیدیم.وقتی بیدار شدی کلی سرحال شده بودی. امروز تولد دایی محمد اما ما دیشب یه تولد کوچولو براش گرفتیم. تو هم تازه متولد تول...
25 تير 1390

دو اتفاق ناخوشایند و بد

سلام به همه ی دوستای گلم ممنونم از نظر لطف همتون و شرمنده که دیر جوابتون رو دادم!! دو تا اتفاق بد توی هفته ی گذشته باعث شد که نتونم بیام . اولیش این بود که خدا خیلی به من و النا رحم کرد.چون توی خونه تنها بودیم.شب یکی از هالوژنه ها توی سقف کاذب آتیش گرفت و تمام سقف خونه سوخت.خوشبختانه عمو رضا ( پسر عموی بابا سعید) همسایه مونه.اون به دادمون رسید و بعد از ١ ساعت تلاش آتیش رو خاموش کرد.من خیلی خیلی ترسیدم! النا هم توی اتاقش خواب بود و اصلا" متوجه نشده بود. اما تمام خونه پر از دود سیاه بود و نمیشد توی خونه موند.به آتش نشانی هم زنگ زدیم و اومدن همه چیز رو چک کردن. ساعت ٣ صبح به مانی و ددی زنگ زدیم و اومدن دنبالمون.الان چند روزه اینجای...
25 تير 1390

خونه ی مادر

پریشب رفتیم خونه ی مادر و با هم شام رفتیم بیرون.برات غذا برده بودم تو هم همش رو خوردی.بعدش رفتیم پارک .مادر و بابا سعید روی صندلی نشستن و من و تو رفتیم تاب بازی و سرسره سواری. اینم یه عکس از النا خانم در حال تاب بازی.     بعدش رفتیم بستنی خوردیم و نون و گردو تازه خریدیم و رفتیم خونه ی مادر. مادر داشت نماز میخوند که تو بازم شروع کردی! شال من رو سرت کردی و نماز خوندی.         ...
18 تير 1390

بالاخره ما برگشتیم

سلام به عزیز دل من و بابا سعید خیلی وقته برات مطلب نذاشتم و ازت معذرت میخوام. من و بابا سعید رفتیم مسافرت و برگشتیم.خیلی بهمون خوش گذشت اما اگر تو بودی خیلی بیشتر بهمون خوش میگذشت. اما در عوض کلی چیزای خوشگل برات خریدم.یه جورایی برای ٢ سال دیگه لباس نمیخوای!! پیش مانی نسرین خیلی بهت خوش گذشته بود.اما از وقتی که برگشتیم خونه تو یهو میپری بغلم و محکم من و بغل میکنی.دیگه کاملا" متوجه میشی عزیز دل مامان. وقتی تو رو گذاشتیم خونه ی مانی من خوابوندمت بعد رفتیم و ٦ روز بعد وقتی از خواب بیدار شدی من و بابا سعید پیشت بودیم. الان چند روزه که برگشتیم و من کلی کار داشتم و نتونستم مطلب جدیدی برات بنویسم. تو اون چند روزه که نبودیم مانی ک...
18 تير 1390

سه تفنگدار تو خونه ی مامانی افسانه

بازم شما سه تا خونه ی مامانی افسانه به هم افتادین!! البته ارنیکا دیگه خیلی بزرگ و خانم شده و آروین هم حسابی شیطون شده. ارنیکا خیلی وقت بود تو رو ندیده بود و احساس کرد بزرگ شدی و میتونی باهاش بازی کنی اما تو دستت رو بهش نمیدادی!! تو و ارنیکا میدوییدین و بازی میکردین آروین هم دنبال شما میدویید و هی میخورد زمین!!! حسابی بازی کردین و شب هم دیر برگشتیم خونه.شما هم لطف کردین و تا ساعت 2:45 صبح بیدار بودین!!! اینم عکس سه تفنگدار بابا سعید گفت این عکس رو برای مامانی اینا چاپ میکنه چون خیلی خوشگل افتادین                   ...
4 تير 1390

و اما سوغاتی های النا خانم

مامان قربونت بشم که وقتی بابا سعید از در اومد تو اولش سرت رو انداختی پایین و کلی خجالت کشیدی.اما زودی دویدی و پریدی بغل بابا سعید و محکم بغلش کردی.انگار تازه یادت افتاد چقدر دلت براش تنگ شده بود!! بابا سعید هم سوغاتی هات رو برات از چمدون درآورد و من هم زودی همش رو تنت کردم و ازت عکس انداختم. اما 2 تا لباسات برای پاییز اندازه ات میشه که تنت نکردم. البته نذاشتی یه عکس درست و حسابی ازت بندازم! از ذوقت همش از اینور خونه به اونور خونه میدوییدی! هر 2 دقیقه هم میپریدی تو بغل بابا سعید. اینم از عکسات           ...
3 تير 1390

رفتن به دکتر برای معاینه ی ماهیانه

چهارشنبه من و مانی بردیمت پیش دکتر بهره مند برای معاینه ی ماهیانه.ماه پیش واکسن زدی اما چون دکتر نبود رفتیم بیمارستان لاله پیش دکتر صالح پور. از قبلش کلی با هم صحبت کردیم و من و مانی گفتیم که باید دختر خوبی باشی و گریه نکنی! اما انگار نه انگار که ما کلی نصیحتت کردیم.بازم وقتی خانم دکتر رو از دور دیدی شروع کردی!!! بازم نذاشتی وزنت کنه!! دستات تو دست من بود و پاهات تو دست خانم دکتر! تو هم نمی نشستی روی وزنه!! بازم مثل همیشه! اما دکتر کلا" راضی بود و تشویقت کرد. بعد از اینکه از دکتر اومدیم بیرون رفتیم دم در شرکت دنبال ددی تا با هم برگردیم خونه.سر راه هم برات قطره ی ویتامینت رو خریدم و رفتیم خونه ی مانی اینا.
3 تير 1390

بابا سعید به سلامتی اومد

خدا رو شکر عزیز دل مامان که با دعاهای تو مهربونم بابا سعید به سلامتی رسید خونه. قربون اون دستای کوچولوت بشم که میبردی بالا و دعا میکردی و بعدش مثل من میزدی به صورتت و مثلا" میگفتی آمین. همیشه بهت میگم که خدا دعای فرشته هاشو زود زود جواب میده. قرار بود بابا سعید 10 شب پنج شنبه 2 تیرماه برسه تهران.ما هم ظهر از خونه ی مانی اینا اومدیم خونه ی خودمون.مانی هم اومد کمکمون چون خیلی اسباب داشتیم! رسیدیم خونه و تو خوابیدی.چند روزه که تو خوب غذا نمیخوری و همش هم مال دندونات.قبل از خواب شیر خوردی و از خواب که بیدار شدی بهت طالبی دادم خوردی اما پوره ی سیب زمینی که خیلی دوست داری نتونستی بخوری! ساعت 7 شب بود که یهو طوفان شد و یه بارون حسابی اومد.ب...
3 تير 1390